درک کردن آدمهای متفاوت
زندگی گاهی اون روی تو رو بر میگردونه که ببينه. همينطوریها! نه که چيزی هم شده باشه. اما خوب .. کم کم دارم آدمهايی که سرد و کمی هم مخلوط با نفرت هست رفتارشون رو درک میکنم. نه که چيز خاصی شده باشهها!
فقط امروز اولين کلاس تشريح در عمرم رو داشتم و سه-چهار ساعت با دل و رودهء کرمی که خودم شکافته بودمش سر و کله زدم البته سر و کلهء پنس و قيچی رو زدم نه مال خودمو. بعدش رفتم دنبال خونهای که احتمالاً تا آخر اين هفته میرم درش ساکن میشم. بعد سوء تفاهمی بين من و ايجنسی باعث شد معطل بشم و آخر سر هم بدهکار.
حالا همهء اينها که از بوی کرمه گرفته و دست زدن بهش و بعد هم جر دادنش و اينکه عين ديس غذا سه ساعت جلوی دهنم بود (آخه بايد خيلی با دقت و از نزديک باهاش کار می کردی که جاهای اشتباه رو نبری) تا با ته مزهء بوی کرمه توی حلقم دنبال خونه رفتن و بقيهء ماجراها... نمی دونم چطوری بگم اما همهء اينها داره منو کم کم عوض میکنه.
******
کمی هم خوش باشيم
خوشحالم که در کنار درس خوش گذرونی هم میکنم چون ديدهام اونهايی که بست میشينن فقط خر میزنن يا فقط کار میکنن يه مقدار عقدهای میشن. واژهء خوبی نيست اما فکر میکنم چيز ديگهای نمیشه جاش گذاشت.