امروز با يه دنيا اعتماد به نفس صدام زده که بهم بگه بايد از اينجا بری. فکر کرد حالا من جا میخورم و ناراحت میشم. گفت من گفتم اجاره رو زياد کن تو گفتی که "من میرم" خلاف قانون بود و بايد بری! خلاند اين هنديا!
منم گفتم من طبق قانون میتونم تا يازده ماه بمونم اما چون خونهء بهتری پيدا کردهام خودم میخواستم برم، که عين واقعيت هم بود.
عصر هم که مستخدم اومد گفتم دارم میرم و ناراحت شد.گفتم شايد بعضی موقهها بيام دنبالت ببرمت خونهء جديدم که کار کنی. خوشحال شد و از تصور موتور سواری به هيجان اومد (ادای گاز دادن با موتور رو در مياورد!)
يه لحظه اولش که گفت جايی رو داری "برگردی"؟ گيج شدم (صابخونه رو میگم) آخه مگه آدم از خونهاش به جايی بر میگرده؟ مگه اينجا من تو هتل بودم تا حالا؟
اما به هر حال مطلب رو زود جمعش کردم. اميدوارم فکر نکرده باشه که من جا خوردم يا ناراحت شدم. هيچ دلم نمیخواد آدم بیوجدانی که نزديک امتحانها به خاطر چندر قاز يه دفه قاط زده و فکر نمیکنه حالا يه دانشجوی تنها شايد دربهدر بشه فکر کنه تونسته شکستم بده و يا ناراحتم کنه.
قراره روز اسباب کشی دوستام بيان و حسابی بگو بخند کنيم موقهء اساس کشی که بدونه هيچ از رفتم اينجا غمگين نيستم و با اينکه اينهمه داره زور میگه عين خيالم نيست.
خوب شد خودم تصميم گرفته بودم برم و دنبال خونه گشته بودم و پيدا هم کرده بودم. خونه خوبی هست و جای بهتری و قيمت اجارهاش میارزه برعکس اين خونه که قديميه و آشپزخونهاش هم کوچيک و محيط هم به خاطر سبک خونه خالهزنکی.
***
همين الان يه اميل درست کردم برای نظر دادن که نمیدونم میشه الان گذاشت تو وبلاگ يا بايد همون اول که وبلاگ رو درست کردم میگذاشتم...