آرتميس
  آرتميس
 


آرشيو

Tuesday, May 17, 2005


بالاخره فهميدم دردت چيه. تو مسئله ات اين نيست که منو دوست داری. شايد هم اصلاْ نداشته باشی. موضوع اينه که چون اعتماد به نفس نداری نمی ری به دختری که باهاش صميمی نيستی پيشنهاد دوستی بدی و نه ماهه چسبيدی به من. از طرفی از خود متشکريت باعث می شه طاقت نه شنيدن نداشته باشی از غريبه و هی می گی آرتميس رو دوست دارم و فقط باشه باهاش حرف بزنم کافيه در حاليکه اين فقط بهانه است برای گنديدن رو ترجيح دادن به کمی خطر کردن.
ديشب هم بهت گفتم اينجوری پيش بری می شی يه پيرمرد لاغر کچل بد اخلاق.
اما چيزی که بهت نگفتم اين بود که از وقتی قضیهء بالا رو کشف کردم وقتی به بهانهء از خيابون رد شدن دستت مياد طرف بازوم احساس می کنم يکی داره تو ميدون امام حسين انگلوکم می کنه.
ديشب که گفتی با هم دوست ( انگار الان دشمنيم) بشيم و حرفهای منو هم شنيدی و بعدش ذوق زده مثل ديونه ها يه جوری که يعنی با خودتی و حواست نيست که من می شنوم گفتی ؛گفتم؛ (يعنی به من گفته بيا با هم دوست بشيم) اون هم دوبار، نزديک بود بهت بگم که ديونه بازی هيچ جذابيتی نداره اما گفتم دلت می شکنه.
اه ولم کن ديگه! چرا the sexiest man in the world که ديروز ديدم نبايد جای تو باشه آخه؟
Artemis    9:10 AM درگاه آرتميس
|
 


Gardoon Persian Templates

[Powered by Blogger]